هیچ چیز مهم نیست جز …

مهم نيست ماجرا هايت چطور تمام شده … مهم نيست ماجرا داشته اي يا نه . اصلا هم مهم نيست چقدر اميدوار باشي كه اتفاق يا ماجراي خاصي در راه  باشد يا نه. راستش را بخواهي «هيچ چيز در اين دنيا اهميت ندارد جز چيزي كه درون توست.» حالا اسم آن چيز را مي خواهي بگذاري «حس» يا هر كلمه ي من درآوردي كه بشر در طول تاريخ به آن هويت داده.
يادت باشد گفتم هيچ چيز اهميت ندارد. نه خدا اهميت دارد، نه سرنوشتت، نه حال و روزت نه پدر و مادر نه خانواده و نه هيچ پديده، اتفاق يا كس ديگر. هيچ كدام از اين ها وقتي از خودت جدايشان كني و از درونت بيرونشان بكشي، به تنهايي اهميت چنداني برايت ندارند. واقعا ندارند! احساس گناه هم ندارد.
تمام پديده ها زماني با اهميت مي شوند كه به نوعي احساس در درون ما گره بخورند. آن بالايي كه خب حق آب و گل داشته و نماينده اش را طوري در درونمان قرار داده كه هيچوقت بيرون نمي رود. شايد بشود ساكتش كرد و بودنش را انكار كرد اما هست. يك جايي درون همه مان حس غريبي نشسته كه وقتي اسم خدا مي آيد، وقتي توي دردسر مي افتيم و وقتي از دست هيچ كسي كاري بر نمي آيد، سرش را از غارش مي آورد بيرون كه «بعله! برو خجالت بكش. ديدي خودت مياي سراغم؟» و باز چون فراموشش مي كنيم مي رود توي غارش.
پدر، مادر، خواهر، برادر، عشق، دوست و همه و همه اگر بخشي از خودشان را درونمان جا بگذارند براي هميشه، آنوقت است كه مهم مي شوند. آنوقت است كه مي مانند براي هميشه. مگر اينكه يك روز سلانه سلانه بلند شوند بيايند و دلت را به بهانه بردن يادگاري شان بشكافند.
پس اين را يادت باشد. هيچ چيز اهميت ندارد مگر چيزي كه درون سينه ات داري. چيزي شايد شبيه عشق. چيزي با معنايي عام تر و كلي تر از عشق كه وظيفه تقسيم كردنش بين مهره هاي شطرنج زندگي را داري….
من اصلا اين ها را نمي خواستم بگويم … باور كن … يكي گفته بود وقتي مي خواهي بنويسي چشم هايت را ببند و با دلت بنويس … نتيجه اش مي شود همين كه اين حرف ها بعد از ماه ها و شايد سال ها كه توي ذهنم چرخيده، يك جا وسط يك متن ديگر مي ريزد بيرون. باشد … اشكالش كجاست؟ همان آدم بعدتر ها گفته بود اما داستان زندگي از نوشتن جداست، موقع زندگي چشم هايت را باز كن. آنقدري باز كن كه بعدا مجبور نباشي برگردي و افسوس بخوري …
حرف هايم يادم رفت … فقط همين يادم مانده كه مي خواستم بگويم يك چيزهايي را كردي توي دلم … آرام آرام و بدون اين كه حواسم باشد … چشم هايم نمي دانم باز بود يا نه اما حالا كه خوب بازشان كردم راضي ام از بودنشان. حالم خوب است. پس ديگر هيچ چيز مهم نيست. گفته بودم كه … حالا تو مهم شده اي چون يك يادگاري داري پيش من … هوايش را دارم … 

به یاد زنی که آرزوهایش را زندگی کرد/ لیلای مجنون

لیلایی بود برای خودش. سی سالگی را که رد کرد اما انگار که مجنون شد. اینجا روی زمین نفسش می گرفت و این جنون راهی کوهستانش کرد. اوایل سال هشتاد برای اولین بار پرچمش را بر فراز توچال کوبید و این صعود ساده آنقدر شیفته اش کرد که خواست تنها مجنون باشد و نه لیلا. لیلایش کوهستان بود و بزرگترین معشوقه هایش قله های هیمالیا.

راهی انتخابی لیلا برای یک زن ایرانی زیادی صعب العبور بود. مجنون اما این حرف ها سرش نمی شود. همت و اراده او بسیار بلند تر و با عظمت تر از قله های سنگی هیمالیا بود. آنقدر که در فاصله کمتر از هشت سال، یکی از دشوارترین و مرتفع ترین قله های دنیا یعنی «نانگاپارت» را فتح کرد. لیلا در آن صعود یکی از بهترین دوستان و همنوردانش را از دست داد. سامان نعمتی از آن صعود جان سالم به در نبرد و خیلی ها فکر می کردند که این اتفاق تاثیر بسیار بدی روی اسفندیاری می گذارد اما اظهار نظر او تنها چند روز پس از فوت دوست نزدیکش این بود: » من به حال سامان غبطه مي‌خورم. مردن در چنين جايي براي خودش ابهتي دارد. من اصلا از مردن نمي‌ترسم و دوست دارم در كوه يا غار بميرم.»

***

لیلا اسفدیاری نخسین زن ایرانی بود که برای صعود به فنی ترین و صب العبورترین قله دنیا و دومین کوه بلند هیمالیا (کی 2) تلاش کرد. تلاشی که البته به سرانجام نرسید و او را مدتی بعد راهی گاشربروم 2 کرد. گاشربورم ها جزء خطرناک ترین قله های دنیا هستند. گاشربروم 1 همان قله ای ست که در سال 82 جان محمد اوراز را گرفت و هر ساله یک چهارم صعود کنندگان خودش را قتل عام می کند!

آرزوهای بلند لیلا، در اولین ماه های سال 90 او را به گاشربروم 2 فرستاد. صعودی 73 روزه که این بار موفقیت آمیز بود و او را به دومین قله بالای 8000 متری اش رساند. او در راه بازگشت اما اسیر «کوه وحشی» می شود و پس از 400 متر سقوط آزاد، در ارتفاع 7200 متری زمین متوقف می شود.

پیکر بی جان لیلا در آن ارتفاع می ماند و خانواده اش هم بنا بر وصیتش، می گذارند پیکر بی جانش در در میان رشته کوه های با ابهت هیمالیا، در نزدیکی کوه وحشی و درست همان جایی که می خواست بماند.

***

آذر ماه همین امسال بود که یک گروه خارجی در هیمالیا به یک پیکر بی جان و یخ زده برخوردند. بررسی ها و تمام شواهد یک چیز را نشان می دهد. این پیکر صحیح و سالم پیکر لیلاست. پیکر لیلا که در آغوش مجنونش آرام گرفته. آن ها هم وصیت لیلا را می دانستند. لیلا همان جا ماند، تا ابد. برای همیشه.

راستی …. دیروز* تولد لیلا بود. تولد 45 سالگی اش…

*27 بهمن

 

 

واقعی!

بعضی وقت ها چشم می چرخانی به اطراف. در جستجوی یک چیز واقعی؛ یک حرف ، یک نگاه، یک حس.
بعضی وقت ها دلت می خواهد دلت را بیندازی جلوی سگ! تا بیاید جلو، بو بکشد، سرتا سرش را لیس بزرگی بزند و شروع کند به خوردن. درست جلوی چشم هایت. اخر سر هم با دک و پوز خونی سرش را بالا بیاورد و دمی برایت تکان دهد.
بعضی وقت ها دلت می خواهد بیایی توی این دنیا و مثل آدم زندگی کنی. بدور از حسرت های بزرگ. بدون رویا، بدون خیال. واقعیِ واقعی!
هنوز داری چشم می چرخانی به اطراف … که میرسی به خودت. به حرف هایت … به نگاهت … به حست. به آن دل لعنتی که سگ هم نگاهش نکرد ! از بس واقعی نبود …

آن طرف ماجرا؛ مردها

یک جایی نوشته بود که در رابطه با یک زن فقط حرف هایش را بشنوید. زن ها اغلب اوقات انتظار ندارند که چاره کار را از زبان شما بشنوند و یا برای حل شدن مشکلشان کاری کنید؛ می خواهند فقط حرفش را بزنند.
یکی نیست این وسط بزند توی دهان این آدم ها و بگوید جان مادر داشته یا نداشته تان ماجرا را از نگاه مرد ماجرا هم ببینید. آن موجودی که آن طرف نشسته و نمی تواند همیشه مثل یک گوش شنوا باشد. وقتی از درد و رنج های عزیزش می شنود دلش می خواهد کاری کند. همان لحظه که زن دهان باز می کند مشکلش مثل یک موش موزی می دود توی سر مرد و مدام مثل خوره مغزش را می خورد.
تمام وجودش له له می زند تا کاری کند مگر عزیزش آرام بگیرد.
چه می شود یک نفر هم این وسط پیدایش شود برای مرد جماعت هم احساس و عاطفه قائل باشد. اینکه کلمات زن چیزی را درونش تکان داده باشد که تا وقتی راست و ریستش نکرده آرام نمی گیرد.
اینکه یک مرد با خواندن این خطوط پرت شود به چند خاطره قدیمی. خاطرات محو شده در یاد و درد های زنی که حتی توان همدردی با آن ها را هم نداشت. چه برسد به چاره و درمان. و آن یکی که می خواست برایش چیزی بیشتر از یک جفت گوش شنوا باشد که نشد، که نمی خواست و همین حرف ها گوش بودن را هم از او گرفت.
جان مادرتان وقتی دارید دکمه های کیبورد را فشار می دهید فکر موجودی به نام مرد هم باشید. موجودی که او هم بنا بر طبیعت خلقتش می تواند احساس و عاطفه داشته باشد…

دنیای روانی ها

دنیا دنیای روانی هاست. اگر تا امروز این کار را نکرده اند، همین امروز باید درب فلسفه، هنر و تمام علوم را یکی یکی تخته و روانشناسی را بغل کرد. آن هم نه روانشناسی مریض فروید و مزخرفاتی که قصد تزریق امید و انگیزه به مردم را دارد.اگر تا امروز اتفاق نیفتاده باشد، تا چند سال دیگر سرتاسر دنیا پر می شود از انسان هایی که روح و روان تک تکشان بیمار است . بیمارهایی که اتفاقا فکر می کنند متکامل تر، عاقل تر و سالم ترند. دنیای روانی ها از دنیای گرسنگان و تشنگان خیلی ترسناک تر است …

چقدر مسخره

داستان عادت هاي آدمي آنقدر گسترده و بي سر و ته شده كه سر و كله اش توي رويا و خيال هايمان هم پيدا شده. آدميزاد اين روزها به خيالاتش هم عادت مي كند. ناخودآگاه آدم انگار سوزنش روي يك خيال كهنه و كپك زده گير مي كند و هر روز و هر لحظه، وقتي دست مي كند توي كيسه اش، يك سري خيالات كهنه و مستعمل را رو مي كند. 
جل الخالق! ناخودآگاه آدم هم عادت مي كند. چقدر مسخره! چقدر چيپ! 

درد دارد

چیزی که از آدم ها در یادمان هک می شود چیزی جز حروفی به هم چسبیده و بی احساس نیست. بار عاطفی و احساسی آن جملات هرچقدر هم که سنگین باشد گذر زمان از وزنشان می دزد و مثل پر کاه در خاطراتمان رهایشان می کند.
یک بخش دیگر ماجرا اما یک سری تصویر قاب شده در ذهن و چند نگاه است که برای خودت معنی کرده ای. تبدیلشان کردی به کلمه و در دالان پیچ در پیچ مغزت ، یک جایی همین نزدیکی ها جایشان دادی تا در کمترین زمان ممکن همان تصویر را برایت زنده کنند.
مشکل و درد اصلی ماجرا همان جاست که آن کلمات بی روح، زیر نویس این تصاویر می شوند. آنجاست که از نوک پا تا فرق سرت تیر می کشد.
مشکل زمانی تکرار می شود که آن نگاه را می بینی که هنوز همان معنای قبل را دارد ولی کلمه ها سرد تر و ماسیده تر شده اند.
بی تفاوتی نسبت به این ماجرا درد دارد رفیق . بی تفاوتی درد دارد . از نوک ما فرق سر

اشتباهی ام

همیشه همین طور بود، بیشتر آدم نگفتن بودم تا گفتن. آدم سکوت، آدم سکون.
سرنوشت محتوم حرف های توی سرم نگفتن بود… و هست.
image

این زبان لکنته به فرمانم نیست! یک عمر جز اراجیف و حرف های مفت نگفته ام. حرف هایی زدم که یا مال خودم نبود و یا جایش آن جا.
می دانی …همیشه اشتباهی بودم! یک عمر ! وقت خاموشی زبان دراز و وقتی صحبت خاموش.
یک نفر بیاید ترجمه ام کند …

نه در چشم … نه در یاد !

همه مردم در خودآگاه یا ناخودآگاهشان دوست دارند با یک ویژگی یا رفتار خاص در یاد بمانند. به نظر خیلی مسخره می رسد که بلافاصله پس از شنیدن نام کسی، بوی یک عطر خاص و یا نوعی پوشش منحصر به فرد به یادمان بیاید اما خیلی ها به همین قانع اند.
شاید مسخره باشد اما بد هم نیست . بشر تمام زورش را می زند تا فراموش نشود . تا بعد از اینکه سرش را گذاشت روی زمین، فردای روزی که گذاشتندش درون قبر، چند ساعت پس از اینکه چهلمش را گرفتند، تبدیل به چند خاطره و احیانا اگر خوش شانس باشد عکسی روی دیوار نشود. پس قانع است به همین چیزهای دم دستی و خیلی محکم نگهشان می دارد.
می دانی …. خیلی وقت ها باید فراموش شد . خیلی وقت ها آدم دلش می خواهد همین روزهایی که دارد با پای خودش راه می رود و در ظاهر جزئی از زندگی دیگر آدم هاست، همگی شان دست به یکی کنند و فراموشش کنند. یا همین امروز اگر نیمه شبی کسی به یادش افتاد، غباری گرم و غریب اطراف مغزش را پر کند تا نتواند به یاد هیچ خاطره یا ویژگی ای از تو بیفتد.
آدمیزاد دوست دارد گاهی توده ای نامرئی، بدون بو و لباسی خاص، بین دیگر آدم ها زندگی کند و هیچکس سراغش را نگیرد . مثل قبل . نه در چشم باشد و نه در یاد …

تصویر مبهم همیشگی

یک تصویر مبهم روی طاق آسمان، گنج دیوار ، توی سر . تصویر گنگ زنی جوان که شبیه همه بود و شبیه هیچ کس. از همان شب عجیب و غریب که یکدفعه سر و کله اش پیدا شد همین شکل و شمایل را داشت . چند باری داشت سر و شکلی به خودش می گرفت و واضح تر می شد اما نشد! هربار همه جا را دلشوره و التهابی فرار می رگفت. غیر قابل تحمل بود. انگار در این میان چیزهایی سر جایش نبود. انگار خودش بود که نمیخواست آن آدم را و انگار خودم. 
حالا دوباره همین جا ایستاده و دارد لبخند می زند. چهره ای مبهم و گنگ. درست مثل روز اول. درست مثل همان شب ترسناک و تار که اگر نیامده بود …
دارد به من می خندد! خنده هم دارم لابد . من هم ناخودآگاه بعد از سال ها می خندم وقتی زنی با چهره ای مات و مبهم به من لبخند می زند.
لبخند بزن بانو … لبخند بزن 🙂