تصویر مبهم همیشگی

یک تصویر مبهم روی طاق آسمان، گنج دیوار ، توی سر . تصویر گنگ زنی جوان که شبیه همه بود و شبیه هیچ کس. از همان شب عجیب و غریب که یکدفعه سر و کله اش پیدا شد همین شکل و شمایل را داشت . چند باری داشت سر و شکلی به خودش می گرفت و واضح تر می شد اما نشد! هربار همه جا را دلشوره و التهابی فرار می رگفت. غیر قابل تحمل بود. انگار در این میان چیزهایی سر جایش نبود. انگار خودش بود که نمیخواست آن آدم را و انگار خودم. 
حالا دوباره همین جا ایستاده و دارد لبخند می زند. چهره ای مبهم و گنگ. درست مثل روز اول. درست مثل همان شب ترسناک و تار که اگر نیامده بود …
دارد به من می خندد! خنده هم دارم لابد . من هم ناخودآگاه بعد از سال ها می خندم وقتی زنی با چهره ای مات و مبهم به من لبخند می زند.
لبخند بزن بانو … لبخند بزن 🙂

بیان دیدگاه